افتاب روی تو....
من
روز خویش را
با آفتاب روی تو ...
کز مشرق خیال دمیده است ،
آغاز می کنم !!
من
با تو می نویسم و می خوانم ؛
من
با تو راه می روم و حرف می زنم ؛
و ز شوق این محال
که دستم به دست توست ،
من
جای راه رفتن ...
پرواز می کنم !!
آن لحظه ها که مات ...
در انزوای خویش
یا در میان جمع ،
خاموش می نشینم ؛
موسیقی نگاه تو را گوش می کنم !
گاهی میان مردم ...
در ازدحام شهر ...
غیر از تو هرچه هست
فراموش می کنم ... !!!
نظرات شما عزیزان: